آتش امروزم را نگاهت در شش سال پیش روشن کرد ....


همیشه با خودم میگفتم پایان من و تو چندسال است ؟

هیچ وقت نمیگفتم تا ابد هستی و پایان ما نهایت است . میدانستم یک روزی میاید که میروی

میدانستی یک روز آن از ما بهتران پیدا میشود . کسی که شاید تو را در دریای احساسش غرق

نکند ولی حتما همانی است که تو میخواهی . 


نمیدانم چرا اینقدر رد تورا در زندگی جستجو میکنم . امروز باز با دیدن عکس < ز > دستانم خیس

عرق شد . بدنم یخ بست . به تو فکر نمیکنم . به این دو سال و اندی که از نظر تو منحوس بود و

بدترین سالهای زندگیت فکر نمیکنم . همش با خودم میگم آن دختر مظلومی که 6 سال پیش دیدم

و در اولین نگاه بهش دل بستم پایانش همین جا بود ؟ 


میدانی آن روز لعنتی تو رو به رویم نشسته بودی و دستانت زیر چانه ات بود سرت را بالا آوردی و

نگاهمان در هم گره خورد . دلم لرزید ... خجالت کشیدم و سرم را زیر انداختم و تو نمیدانی چقدر

دلم میخواست بدانم نامت چیست ... و آن روزی که سر کلاس شیمی صدا زدند نون و دیدم تویی

که به پای تخته میروی چقدر دلم برایت تپید ونتوانستم ازت دل بکنم ... 





میترسم...


مثل همه ی کارهای دیگرم که این روزها پر از بی نظمی وآشفتگیست وبلاگ نویسیمم دچار همین

مسئله شده .

مدام وبلاگ میسازم و حذفشون میکنم . از یک طرف نیاز دارم به نوشتن و از یک طرف ترس از خونده

شدن نوشته هایم توسط آشناها . از همه بیشتر تو ... 


دلم میخواست به رسم قدیم برای تو مینوشتم و میگفتم نون عزیز من ، ولی میبینم نه تو دیگر

نون هستی و نه عزیز نه نه مال من . آن نون من در خاطرات مرد . همراه با دوران کودکیم به

زیر خروارها خاک رفته است . تو اکنون میم هستی و مال < ز >  و همچنین نه چندان عزیز . 


میدانی این روزها ذهنم یخ بسته است . به تو فکر نمیکنم فقط گاهی شب ها که پنجره اتاقم باز

است نسیمی میاد و یاد تو در ذهنم نقش میبندد آن شب هایی را به یادم میاورد که تابستان بود

تو بودی و عشقت بود و من با دلی پر از عشق فروغ میخواندم به یاد تو . آما این روزها حتی سمت

فروغ محبوبم هم نمیروم که نکند برسم به شعر فتح باغ و یاد آن شبی برایم زنده شود که تو گفتی

تا ابد کنارمی و یا برسم به شعر گناه

و یاد آولین بوسه ات بر لبانم بیفتم . 


میدانی این روزها میخوام یک لاشی باشم . نمیخوام اشتباه تورا بکنم و به یکی دیگر دل ببندم .

نه اینکه فکر کنی شخصی نیست . شاید باورت نشود که دوست ده ساله ام عاشق من بوده و

من او را بخاطر تو از خود دور کرده ام . و اکنون که تو رفتی او میخواهد احساسات بینهایتم را نثار

کنم . اما من نمیخواهم به کسی عشق بورزم . میخواهم عاشق خودم باشم . 


تازه فهمیدم دخترها فقظ به درد یک شب میخورند و بس . اینکه شبی لبانشان را ببوسی و

با هوس به تنشان چنگ بزنی و رو بعد ولشان کنی .

میدانی این روزها زندگیم را گم کرده ام . یعنی زندگی را گم نکردم من داخلش گم شده ام . 


میدانی حالا دارم میترسم از همان ترس هایی که همیشه به تو میگفتم ازش دوری کن حال خودم

گرفتارش شده ام ....


زندگی ارزشش را دارد که بترسم . 


میم


حتی نمیخواهم برای نوشته هایم رمز بگذارم تا مبادا روزی این ها را بخواهی و به من بخندی

نه مطمئنم هیچ وقت آن روز نمیرسد

چون تو انقدر در عشق زهره غرق شده ای که که دیگر نیازی نداری مانند آن روزهاییی که با من بود تمام وقتت را در نت بگذرانی که تا با ل های دیگر آشنا شوی

میدانم حتی آمدن این زهره به پس از زمان جداییمان هم بر نمیگردد

زهره خیلی وقت بود که در زندگی تو بود حتی همان موقع که با من بودی

میدانم تمام حرفهایی که در گوشه من زمزمه میکردی با هزار برابر چاشنی اضافه به او میگویی

همه را خوب میدانم

یعنی آنقدر که عاشق اویی عاشق من بودی ؟

یادم میاید آخرین باری که باهم حرف زدیم یک ماه پیش بود

میگفتی نیاز به تنهایی داری و میخواهی تا سالها تنها باشی

حرف های خوبی برای راحتی از من زدی

اما فقط برایت دعا میکنم زهره دل تو را نشکند همانطور که تو دل مرا شکستی

دعا میکنم زهره بی نهایت عاشقت باشد اما نه آنطور که تو ادعای عشق مرا داشتی و نه آنطور که من دوستت داشتم

عاشقتم باشد همان عشقی که آرزویش را داشتی و بخاطرش کل دنیا را گشتی تا زهره را پیدا کنی

خانوم نون یا میم خوب میدانم به همه گفته ای تورا میم صدا کنند تا یاد نون گفتنای من نیفتی و حالت بد نشود

شایدم این حرف ها خیال باطل است و تو اصلا یادت نمیاید که یک نفر با تمام وجودش فریاد میزد نون و تو بی اعتنا به احساسش و بنا به عادت همیشگی میگفتی جان


تو ...

میدانم که شب هاییست که در آغوش دیگری هستی

خوب میدانم زهره شده بت تو  و تو همانند همان لحظه هایی که من میپرستیدمت خواهی پرستیدش

میدانم که با عشق برایش فریاد میزنی تو را بیشتر از همه ی دنیا دوست دارم

میدانم یک روز خواهد آمد که تو بخاطرش از همه ترس هایت بگذری

حتی بخاطرش همان ف ب لعنتی ات را دی اکتیو کنی

میدانم آن روز می آید که تو تمام وجودت از عشق او فریاد میکشد و او شاید اصلا در این وادی ها نباشد

اما شاید همان روز او هم عاشق تو شود

میدانی تو هیچ وقت عاشقم نشدی چون از همان لحظه ی اول تمام عشقم را نثارت کردم

چون در همان ثانیه اول با نگاهت دلم را باختم

من انقدر کنارت بودم که تو دیگر حسرت نبودنم را نکشیدی

تو هر روز مرا آزار دادی و باز من به پایت ایستادم و گفتم ادمی زاد اشتباه میکند

اما امروز دیگر من توی زندگیت هیچ جایی ندارم

تو دلت را باختی به یک متولد خرداد


یاد آن روز

سردرگمم بیشتر از هر زمان

نمیدانم باید فراموشت کنم یا همچنان اسم تو تنها واژه ی جاری روی زبانم باشد

میدادنم شاید روزی بیاید که هر دو از یک کوچه گذر کنیم

بدون توجه از کنارم گذر کنی و فقط بگو چقدر قیافه اش آشنا بود کجا دیده بودمش مانند همان اولین آشناییمان که بهانه اش همین جمله بود 

شایدم آن روز اضلا مرا نشناسی چرا که گریه های هر شبم از من یک زن چروکیده ساخته

شایدم انقدر در زندگیت آمده و رفته اند که دیگر صورتم را به خاطر نخواهی آورد

شایدم اینگونه نشود و یک نفر بیاید و آنچنان تورا محسور کند که جز چهره ی او و نامش نبینی و نشنوی .

میخواهم فراموشت کنم ولی مگر میشود . مگر میشود ان شب ها را فراموش کنم

اولین زنی که درآغوش گرفتم و داغی بوسه اش هنوز بعد از سال ها قلبم را میسوزاند

مگر میتوانم عشقت را فراموش کنم وقتی که تو بهم کتاب عشق هرگز نمیمیرد را هدیه دادی و گفتی عشق ما همیشه جاودان است

یعنی حالا باید آن کتاب را بسوزانم تا دیگر هر ثانیه فریاد نزند" این کتاب بخاطر همین نامش به تو هدیه داده شد ؟ "

حال اگر همه ی اینها را بسوزانم نامه هایت شعرهایت هدیه هایت همه و همه را بسوزانم یعنی باز هم  میتوانم خاطراتت که هر ثانیه مثل فیلم زنده جلوی چشمانم قدم رو میروند نابود کنم ؟