میترسم...


مثل همه ی کارهای دیگرم که این روزها پر از بی نظمی وآشفتگیست وبلاگ نویسیمم دچار همین

مسئله شده .

مدام وبلاگ میسازم و حذفشون میکنم . از یک طرف نیاز دارم به نوشتن و از یک طرف ترس از خونده

شدن نوشته هایم توسط آشناها . از همه بیشتر تو ... 


دلم میخواست به رسم قدیم برای تو مینوشتم و میگفتم نون عزیز من ، ولی میبینم نه تو دیگر

نون هستی و نه عزیز نه نه مال من . آن نون من در خاطرات مرد . همراه با دوران کودکیم به

زیر خروارها خاک رفته است . تو اکنون میم هستی و مال < ز >  و همچنین نه چندان عزیز . 


میدانی این روزها ذهنم یخ بسته است . به تو فکر نمیکنم فقط گاهی شب ها که پنجره اتاقم باز

است نسیمی میاد و یاد تو در ذهنم نقش میبندد آن شب هایی را به یادم میاورد که تابستان بود

تو بودی و عشقت بود و من با دلی پر از عشق فروغ میخواندم به یاد تو . آما این روزها حتی سمت

فروغ محبوبم هم نمیروم که نکند برسم به شعر فتح باغ و یاد آن شبی برایم زنده شود که تو گفتی

تا ابد کنارمی و یا برسم به شعر گناه

و یاد آولین بوسه ات بر لبانم بیفتم . 


میدانی این روزها میخوام یک لاشی باشم . نمیخوام اشتباه تورا بکنم و به یکی دیگر دل ببندم .

نه اینکه فکر کنی شخصی نیست . شاید باورت نشود که دوست ده ساله ام عاشق من بوده و

من او را بخاطر تو از خود دور کرده ام . و اکنون که تو رفتی او میخواهد احساسات بینهایتم را نثار

کنم . اما من نمیخواهم به کسی عشق بورزم . میخواهم عاشق خودم باشم . 


تازه فهمیدم دخترها فقظ به درد یک شب میخورند و بس . اینکه شبی لبانشان را ببوسی و

با هوس به تنشان چنگ بزنی و رو بعد ولشان کنی .

میدانی این روزها زندگیم را گم کرده ام . یعنی زندگی را گم نکردم من داخلش گم شده ام . 


میدانی حالا دارم میترسم از همان ترس هایی که همیشه به تو میگفتم ازش دوری کن حال خودم

گرفتارش شده ام ....


زندگی ارزشش را دارد که بترسم . 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد