یاد آن روز

سردرگمم بیشتر از هر زمان

نمیدانم باید فراموشت کنم یا همچنان اسم تو تنها واژه ی جاری روی زبانم باشد

میدادنم شاید روزی بیاید که هر دو از یک کوچه گذر کنیم

بدون توجه از کنارم گذر کنی و فقط بگو چقدر قیافه اش آشنا بود کجا دیده بودمش مانند همان اولین آشناییمان که بهانه اش همین جمله بود 

شایدم آن روز اضلا مرا نشناسی چرا که گریه های هر شبم از من یک زن چروکیده ساخته

شایدم انقدر در زندگیت آمده و رفته اند که دیگر صورتم را به خاطر نخواهی آورد

شایدم اینگونه نشود و یک نفر بیاید و آنچنان تورا محسور کند که جز چهره ی او و نامش نبینی و نشنوی .

میخواهم فراموشت کنم ولی مگر میشود . مگر میشود ان شب ها را فراموش کنم

اولین زنی که درآغوش گرفتم و داغی بوسه اش هنوز بعد از سال ها قلبم را میسوزاند

مگر میتوانم عشقت را فراموش کنم وقتی که تو بهم کتاب عشق هرگز نمیمیرد را هدیه دادی و گفتی عشق ما همیشه جاودان است

یعنی حالا باید آن کتاب را بسوزانم تا دیگر هر ثانیه فریاد نزند" این کتاب بخاطر همین نامش به تو هدیه داده شد ؟ "

حال اگر همه ی اینها را بسوزانم نامه هایت شعرهایت هدیه هایت همه و همه را بسوزانم یعنی باز هم  میتوانم خاطراتت که هر ثانیه مثل فیلم زنده جلوی چشمانم قدم رو میروند نابود کنم ؟



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد