گاهی به یک " دوست دارم " اس ام اسی دلت را خوش میکنی ...

دل میبندی و آن یک جمله همه ی رویایت میشود بدون اینکه حقیقت آن جمله را از چشمان فرستنده اش بخوانی به نوشته های مجازیش دل خوش میکنی

زمان میگذرد بار ها و بار ها همین جمله را پشت نوشته های مجازی ازش میشنوی ولی هیچ کدام آن حس اولی را بهت نمیدهند ...

قهر میکند میگوید قسم ات میدهد اس ام اس هایش را پاک کنی ...

تو دوباره آن ها میخوانی و سلکت آل و دلیت ....

انگار قلبت هم با آن ها پاک میشود ...

زمان میگذرد

او باز هم بهت میگوید دوست دارم نه یک بار نه با آن خجالت بار اول نه با آن شرم دخترانه ... بی پروا میگوید انگار که برایش مانند سلام کردن عادیست توام میشوی روزی هزار بار برای توام عادی میشود دیگر نوشته هایش را سیو نمیکنی ...

زمان میگذرد او هم میرود دیگر نوشته ای نیست که تو را یاد او بیاندازد ... 

زمان همچنان میگذرد ...

ادم هایی میایند رو به رویت و صادقانه به چشمانت نگاه میکنند و میگویند " دوست ذارم " و تو همانطور نگاه میکنی و نمیدانی جوابشان را چه بدهی ...

دیگر این جمله برایت بی معنیست ....


یک اعتراف بی شرمانه

میخواهم اعتراف کنم 

ظرافت ساق پاهات با آن جوراب ساق کوتاه سفید و کفش های کتونی مشکی هیچ گاه از یادم نمیرود

وقتی که شلوارت بالا میرفت و من دزدکی ساعت ها خودم را در رویا غرق میکردم ...


چشمانم میخندد

چند شبه که شادی مهمانم لبانم شده به خاطر یک دوست ... الان بیشتر از هر وقت دیگه میدونم کیا رو

باید دوست داشته باشم . واسش دعا میکنم که بخاطر تمام لحظه هایی که تو این 3 سال کنارم بود و حتی

با تمام بدی های من بازم تو این پریشون حالیم کمکم کرد ، لب هاش همیشه بخنده و زندگیش پر از شادی باشه .

خیلی سخته برام داره ازم دور میشه ولی خیلی ممنونش چون اون بهم دوست داشتن حقیقی رو یاد داد با روح

بزرگش .

اعتراف میکنم این روزا خیلی فکرمو مشغول کرده ... اما قسم خوردم و باید پاش بمونم متاسفانه

تا ببینم زمان چی میخواد ...

قسم خوردم ازت فاصله بگیرم تا همیشه برام عزیز بمونی منو ببخش

اصلا تو شرایطی نیستم که یک رابطه جدید شروع کنم ...

إنا لله وإنا إلیه راجعون

این پست را برای یادبودت مینوسم . میدانم امروز دوشنبه نیست . آخر بهم قول داده بودیم تا زمان

مرگمان کنار هم باشیم . و بعد از مرگ یکیمان ، دیگری دوشنبه ها بیایید سر مزارش . مانند آن

روزهای دیدارمان که همه در دوشنبه بود آن همه هیجان و استرس ساعت 4 بعد از ظهر ... همیشه

هم میگفتیم فقط یک ساعت اما آنقدر زمان زود میگذشت که تا 8.5 کنار هم میماندیم . 


یادت میاید آن روزهای اساظیری را ؟ نه چگونه میخواهد یادت بیاید تو اکنون زیر خروار ها خاکی .

من فقط برایت هر دوشنبه فاتحه ای میفرستم . میدانم مرده ها دیگر زنده نمیشوند نون من .

آن نون همیشه مال من ماند ... من به همین دلم خوش است ... 


چرا که تو حتی از شنیدن نون من از زبان دیگران واهمه داری نه نکند به یادت بیاید آن دو سال

نکبت بار را . نکند یادت بیاید که هر ثانیه با تمام احساسم میگفتم نون من .... و تو چقدر از

شنیدنش غرق عشق میشدی ... 


تو مرده ای .... چرا که این میمی که هست هیچ شباهتی به آن معشوقه ی خواستنی من ندارد ... 

این میم اکنون شب هایش را پیش ز میگذراند این میم دیگر اکنون کس دیگر عزیزش هست ...

نمیدانم ز تورا چطور صدا میکند ... شاید عاشقانه تر از من ...

اما من اولین بودم ... کسی که جرات را در وجودت زنده کرد ... حتی اگه نخوای قبول کنی اما من

با همه ی بد بودنم تو را هر ثانیه توی دریای احساسم غرق میکردم لا اقل تا زمان که ترس از دست

دادنت را به دلم نیانداخته بودی .... خیلی بی انصافیست بگو همه ی ثانیه های این دوسال نکبت بار بود ....