همیشه با خودم میگفتم پایان من و تو چندسال است ؟
هیچ وقت نمیگفتم تا ابد هستی و پایان ما نهایت است . میدانستم یک روزی میاید که میروی
میدانستی یک روز آن از ما بهتران پیدا میشود . کسی که شاید تو را در دریای احساسش غرق
نکند ولی حتما همانی است که تو میخواهی .
نمیدانم چرا اینقدر رد تورا در زندگی جستجو میکنم . امروز باز با دیدن عکس < ز > دستانم خیس
عرق شد . بدنم یخ بست . به تو فکر نمیکنم . به این دو سال و اندی که از نظر تو منحوس بود و
بدترین سالهای زندگیت فکر نمیکنم . همش با خودم میگم آن دختر مظلومی که 6 سال پیش دیدم
و در اولین نگاه بهش دل بستم پایانش همین جا بود ؟
میدانی آن روز لعنتی تو رو به رویم نشسته بودی و دستانت زیر چانه ات بود سرت را بالا آوردی و
نگاهمان در هم گره خورد . دلم لرزید ... خجالت کشیدم و سرم را زیر انداختم و تو نمیدانی چقدر
دلم میخواست بدانم نامت چیست ... و آن روزی که سر کلاس شیمی صدا زدند نون و دیدم تویی
که به پای تخته میروی چقدر دلم برایت تپید ونتوانستم ازت دل بکنم ...
لز؟؟
یکسالی هست حتی اسمشم نیاوردم که مباداحسی درونم به جنب وجوش بیفته
دختراقابل اعتمادنیستن ریماجان راهتوزودترپیداکن...
همه احساساتتودرک میکنم.قشنگ نوشتی.ادامه بده مرسی.
mamnoonam parastoo jan
نوشوه های سادای قبلموبخونی کم و بیش درموردم دستت میاد
منظورم از راه یا اینوری بودیا اونوری فقط وسط نباش همین...