یک اعتراف بی شرمانه

میخواهم اعتراف کنم 

ظرافت ساق پاهات با آن جوراب ساق کوتاه سفید و کفش های کتونی مشکی هیچ گاه از یادم نمیرود

وقتی که شلوارت بالا میرفت و من دزدکی ساعت ها خودم را در رویا غرق میکردم ...


چشمانم میخندد

چند شبه که شادی مهمانم لبانم شده به خاطر یک دوست ... الان بیشتر از هر وقت دیگه میدونم کیا رو

باید دوست داشته باشم . واسش دعا میکنم که بخاطر تمام لحظه هایی که تو این 3 سال کنارم بود و حتی

با تمام بدی های من بازم تو این پریشون حالیم کمکم کرد ، لب هاش همیشه بخنده و زندگیش پر از شادی باشه .

خیلی سخته برام داره ازم دور میشه ولی خیلی ممنونش چون اون بهم دوست داشتن حقیقی رو یاد داد با روح

بزرگش .

اعتراف میکنم این روزا خیلی فکرمو مشغول کرده ... اما قسم خوردم و باید پاش بمونم متاسفانه

تا ببینم زمان چی میخواد ...

قسم خوردم ازت فاصله بگیرم تا همیشه برام عزیز بمونی منو ببخش

اصلا تو شرایطی نیستم که یک رابطه جدید شروع کنم ...

إنا لله وإنا إلیه راجعون

این پست را برای یادبودت مینوسم . میدانم امروز دوشنبه نیست . آخر بهم قول داده بودیم تا زمان

مرگمان کنار هم باشیم . و بعد از مرگ یکیمان ، دیگری دوشنبه ها بیایید سر مزارش . مانند آن

روزهای دیدارمان که همه در دوشنبه بود آن همه هیجان و استرس ساعت 4 بعد از ظهر ... همیشه

هم میگفتیم فقط یک ساعت اما آنقدر زمان زود میگذشت که تا 8.5 کنار هم میماندیم . 


یادت میاید آن روزهای اساظیری را ؟ نه چگونه میخواهد یادت بیاید تو اکنون زیر خروار ها خاکی .

من فقط برایت هر دوشنبه فاتحه ای میفرستم . میدانم مرده ها دیگر زنده نمیشوند نون من .

آن نون همیشه مال من ماند ... من به همین دلم خوش است ... 


چرا که تو حتی از شنیدن نون من از زبان دیگران واهمه داری نه نکند به یادت بیاید آن دو سال

نکبت بار را . نکند یادت بیاید که هر ثانیه با تمام احساسم میگفتم نون من .... و تو چقدر از

شنیدنش غرق عشق میشدی ... 


تو مرده ای .... چرا که این میمی که هست هیچ شباهتی به آن معشوقه ی خواستنی من ندارد ... 

این میم اکنون شب هایش را پیش ز میگذراند این میم دیگر اکنون کس دیگر عزیزش هست ...

نمیدانم ز تورا چطور صدا میکند ... شاید عاشقانه تر از من ...

اما من اولین بودم ... کسی که جرات را در وجودت زنده کرد ... حتی اگه نخوای قبول کنی اما من

با همه ی بد بودنم تو را هر ثانیه توی دریای احساسم غرق میکردم لا اقل تا زمان که ترس از دست

دادنت را به دلم نیانداخته بودی .... خیلی بی انصافیست بگو همه ی ثانیه های این دوسال نکبت بار بود ....


آتش امروزم را نگاهت در شش سال پیش روشن کرد ....


همیشه با خودم میگفتم پایان من و تو چندسال است ؟

هیچ وقت نمیگفتم تا ابد هستی و پایان ما نهایت است . میدانستم یک روزی میاید که میروی

میدانستی یک روز آن از ما بهتران پیدا میشود . کسی که شاید تو را در دریای احساسش غرق

نکند ولی حتما همانی است که تو میخواهی . 


نمیدانم چرا اینقدر رد تورا در زندگی جستجو میکنم . امروز باز با دیدن عکس < ز > دستانم خیس

عرق شد . بدنم یخ بست . به تو فکر نمیکنم . به این دو سال و اندی که از نظر تو منحوس بود و

بدترین سالهای زندگیت فکر نمیکنم . همش با خودم میگم آن دختر مظلومی که 6 سال پیش دیدم

و در اولین نگاه بهش دل بستم پایانش همین جا بود ؟ 


میدانی آن روز لعنتی تو رو به رویم نشسته بودی و دستانت زیر چانه ات بود سرت را بالا آوردی و

نگاهمان در هم گره خورد . دلم لرزید ... خجالت کشیدم و سرم را زیر انداختم و تو نمیدانی چقدر

دلم میخواست بدانم نامت چیست ... و آن روزی که سر کلاس شیمی صدا زدند نون و دیدم تویی

که به پای تخته میروی چقدر دلم برایت تپید ونتوانستم ازت دل بکنم ... 





میترسم...


مثل همه ی کارهای دیگرم که این روزها پر از بی نظمی وآشفتگیست وبلاگ نویسیمم دچار همین

مسئله شده .

مدام وبلاگ میسازم و حذفشون میکنم . از یک طرف نیاز دارم به نوشتن و از یک طرف ترس از خونده

شدن نوشته هایم توسط آشناها . از همه بیشتر تو ... 


دلم میخواست به رسم قدیم برای تو مینوشتم و میگفتم نون عزیز من ، ولی میبینم نه تو دیگر

نون هستی و نه عزیز نه نه مال من . آن نون من در خاطرات مرد . همراه با دوران کودکیم به

زیر خروارها خاک رفته است . تو اکنون میم هستی و مال < ز >  و همچنین نه چندان عزیز . 


میدانی این روزها ذهنم یخ بسته است . به تو فکر نمیکنم فقط گاهی شب ها که پنجره اتاقم باز

است نسیمی میاد و یاد تو در ذهنم نقش میبندد آن شب هایی را به یادم میاورد که تابستان بود

تو بودی و عشقت بود و من با دلی پر از عشق فروغ میخواندم به یاد تو . آما این روزها حتی سمت

فروغ محبوبم هم نمیروم که نکند برسم به شعر فتح باغ و یاد آن شبی برایم زنده شود که تو گفتی

تا ابد کنارمی و یا برسم به شعر گناه

و یاد آولین بوسه ات بر لبانم بیفتم . 


میدانی این روزها میخوام یک لاشی باشم . نمیخوام اشتباه تورا بکنم و به یکی دیگر دل ببندم .

نه اینکه فکر کنی شخصی نیست . شاید باورت نشود که دوست ده ساله ام عاشق من بوده و

من او را بخاطر تو از خود دور کرده ام . و اکنون که تو رفتی او میخواهد احساسات بینهایتم را نثار

کنم . اما من نمیخواهم به کسی عشق بورزم . میخواهم عاشق خودم باشم . 


تازه فهمیدم دخترها فقظ به درد یک شب میخورند و بس . اینکه شبی لبانشان را ببوسی و

با هوس به تنشان چنگ بزنی و رو بعد ولشان کنی .

میدانی این روزها زندگیم را گم کرده ام . یعنی زندگی را گم نکردم من داخلش گم شده ام . 


میدانی حالا دارم میترسم از همان ترس هایی که همیشه به تو میگفتم ازش دوری کن حال خودم

گرفتارش شده ام ....


زندگی ارزشش را دارد که بترسم .